طوفانی که ستاره را ربود
هرشب لب بام می برآمد و به تماشای ستاره ها می نشست. از دیدن ستاره به وجد می آمد و خوشحالی می کرد. او در جستجوی همان ستاره ی دلخواهش بود. تا نیمه های شب انتظار می کشید تا ستاره بیاید. به او نگاه کند، به او بخندد و تا سپیدی صبح همراهش باشد.
وقتی هوا ابری می شد ستاره ی او هم پنهان می شد و او را اندوهگین می کرد. به ابرها ناسزا می گفت که چرا نمی گذارند او به ستاره ها ببیند. در نیمه های شب آن ستاره یی که در میان همه روشن تر از دیگران جلوه می کرد ظاهر می شد. و او را ساعت ها با خود مشغول می ساخت. گاهی آن ستاره در پهلوی مهتاب قرار می گرفت و برجسته تر از دیگر ستاره ها خود را به او نمایان می ساخت. گاهی اوقات که او دیرتر پیدا می شد و انتظار او را بیشتر می ساخت بر بی قراری اش می افزود؛ تا این که باز او را پیدا می کرد. این گفت و گو پایانی نداشت. هر شب او بود و ستاره های خورد و بزرگ.
در یکی از شب های که مهتاب نسبت به هر وقت دیگر روشن تر جلوه می کرد او پتویش را روی تخت بام پهن کرد و ستاره ها را به مهمانی فرا خواند تا این که دلش کمی آرام گیرد.
جعبه ی وسایل نقاشی اش را کشید و مداد و قلم را در کنارخود قرار داد. و آهسته آهسته به کارش شروع کرد. او امشب می خواست صورت ستاره را نقاشی کند. آن را در جایی بگذارد که دست هیچ کس بدان نرسد. تازه شروع کرد که آن زلفان دراز را با نوک قلم اش به بازی بگیرد؛ اما سپیدی صبح باز کار او را نا تمام گذاشت.
شب دیگر هوا ابری شد و باز بر ماتمش نشاند. او در روز نمی توانست صورت ستاره را ببیند. ستاره در روز از او پنهان می شد و فقط شب هایی که دل آسمان صاف و خالی از سیاهی ابر ها بود خودش را نمایان می کرد و با لبخندی به او یک دنیا خوشی می بخشید.
هوای ابری چندین روز دوام کرد و او هم ماتم زده به گوشه ی خلوت پناه می برد. و نامه های سال ها پیش او را یک به یک مرور می کرد و سیل اشک را از چشمانش جاری می ساخت؛ هنگامی که دلش را خالی می کرد به سوی آسمان نگاه می کرد که آیا امشب هم بر او ظلم می کند؛ یا راهش را باز می کند که به چشمان ستاره نگاه کند و زیبایی هایش را به تصویر بکشد. این بار دل آسمان به حالش سوخت و ابر های تیره را از پیش چشمانش پراگنده کرد؛ تا او امشب بتواند بار دیگر با زلفان ستاره بازی کند. چیزی را که او در ستاره دیده بود کسی دیگر نمی توانست ببیند.
مهتاب هم به روی او لبخند زد و به کناری رفت تا او ستاره را بهتر ببیند. قطره های اشک را از رخسارش پاک کرد و باز وسایلش را آماده کرد تا به کارش ادامه دهد. با دل آکنده از شوق آن شب با زحمت زیاد ستاره را به تصویر کشید تا دیگر کُنج اتاقش خالی نباشد. و هر کس ببیند دهانش از تعجب باز بماند.
وقتی کارش تمام شد، خواست وسایلش را جمع کند که ناگهان توفان سختی بر پا شد. نزدیک درختان از بیخ و بن کشیده شود. لحظاتی نگذشته بود که تصویر ستاره هم رقصان رقصان در میان هوای پر گرد و غبار توفانی پرواز کرد.
بار دیگر اشک هایش جاری شد و ناچار و حزین به خانه رفت. سیگاری روشن کرد و دستمال خامک دوزی ستاره را بر روی دلش پهن کرد. آهی از سینه برکشید و به هر چیز و هرکس نفرین فرستاد : « سال ها قبل خود ستاره را از من ربودید و حال بار دیگر تصویر او را نیز از پیش چشمانم نابود کردید. آخر چرا این گونه می شود ... آخر چرا ...»
داستان کوتاه :نوسنده : حسیب شریفی
برگرفته ازسایت مشعل
نظرات شما عزیزان:
|